*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

ساخت وبلاگ
ديروز براي من ، بابا و آقا سپهر يه روز خاص بود... روزي كه هم مارو به گذشته مي برد و باخودمون زمزمه مي كرديم كه چقدر زود گذشت و آقا سپهر چه زود بزرگ شد ... و هم ما رو مي برد به آينده و شروع يه فصل جديد تو زندگي ... انگار همين ديروز بود كه با بابا حميد دغدغه ي بيقراري و دل دردهاي آقا سپهر نوزاد رو داش *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 58 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 5:29

سلام به بهار... به قشنگياش... به لطافتش... به شوق زندگي اي كه با خودش مياره و تو لحظه لحظه ي زندگيهامون جاريش مي كنه... سلام به بچه ها كه با بودنشون تو زندگي، تو تموم دقايق و ثانيه ها ،حس بهار ، در وجود آدم جوانه مي زنه ،اصلا بچه ها خود بهارن ...سلام به سپهر و هستي من، شكوفه هاي خوش بوي باغ رنگارنگ زندگيم...چندماهي مي شه كه وبلاگ رو به روز نكردم خب مثل هر مامان پرمشغله اي ، سرم خيلي شلوغه ...دلم ا *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 168 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396 ساعت: 0:46

خب در پست قبل داشتم از اتفاقات مدتي كه وبلاگ رو به روز نكردم مي گفتم روزمادر و دسته گل زيبا و كادوي قشنگ بابا براي مامان و روزهاي زيباي عيد و مهموني و پارك و گردش و و ... رسيديم به روز پدرهمه ي مردهاي واقعي زندگي من...مامان تصميم گرفت كه براي سورپرايز، بابا رو مجردي عازم شيراز كنه (آخه بابا خيلي دوست داشت شيراز رو ببينه و مامان معتقد بود كه بايد بچه ها بزرگ بشن و نميشه باوجود اونها به شيراز رفت)ام *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 82 تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396 ساعت: 0:46

يكي از خاطره انگيزترين و به يادماندني ترين شبهاي سال مطمينا براي من ، شب يلداست...بهانه اي براي جمع شدن دور بزرگترها ويادكردن از نوستالژيها و مرور خاطرات زمستونهاي سرد قديم و دلهاي گرم قديميها...  امسال هم به لطف خدا همه ي بزرگهاي فاميل خونه ي مامان اينا جمع بودن... مادر، عمه ، خاله و دايي اكبر ... باز هم فرصتي ... كه مي شد يه تاريخ دست كم 60-70ساله رو تو خطوط چهره ي همه شون ديد و باتمام وجود شكرگزار وجود مهربون تكت تكشون شد. بزرگترهايي كه حالا هر كدوم گرچه درگير دردهاي جسماني يك سالمند هستند اما ذره ذره وجود و حضورشون ستونهاي تاريخ و هويتِ فاميل و واقعا ارزشمند و ذيقيمته... اينجوريه كه شب يلدا براي من با هيچ شب و روزي قابل مقايسه نيست... انگار تو شب يلدا آدم بيش از هروقت ديگه به تاريخ و هويت خودش فكر مي كنه... و به آدمها و حتي آب و خاكي كه وجودش بهشون بسته س... انگار تواين شب، همه ميخوان تو برگشتن به سنتها از هم پيشي بگيرن و اين واقعا قشنگه...  سپهر زيباي من هم بارفتن به پيش دبستاني امسال شب يلداي متفاوتي تجربه كرد و درك بهتري از اين شب آريايي و اصيل داشت، در ادامه عكسهاي پيش دبستان *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 5 بهمن 1395 ساعت: 13:06

سپهر و هستي بهترين و عزيزترين هديه هاي خدا و حاصل عشق وزندگي من و باباحميدن... واين وبلاگ كوچكترين هديه ي من به دوتا فرشته ي مهربونمه تا بدونن و باور داشته باشن كه لحظه لحظه زندگيشون برام عزيز، دوست داشتني و تكرارنشدنيه و مي خوام باثبت اونها در اين وبلاگ، براي هميشه اين لحظاتِ در گذر و مغتنم رو موندگار مي كنم... بازدید : مرتبه | موضوع : *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 5 بهمن 1395 ساعت: 13:06

سپهر كوچولوي قشنگم اين روزا آماده رفتن به پيش دبستاني مي شه تا يه فصل جديد و قشنگ ديگه از زندگي من و بابا - يعني شروع تحصيل بچه ها - رو آغاز كنه... من و بابا اين روزا با خريد هر وسيله اي براي اين شروع تازه ذوق داريم و سپاسگزار خداي مهربون و به ياد بچه هاي محروم هم هستيم... منظورم از محروم تنها از نظر مالي نيست ... طفلكهاي معصومي كه حتي كسي نيست تا براي اين لحظه هاي تكرارنشدني زندگيشون ، ذوق كنه و سر از پا نشناسه ... سپهر زيباي من ! قدر باهم بودنهامون رو بدون و از لحظه هاي پر از عشق زندگيت لذت ببر و از عشقي كه در وجودت مي كاريم به ديگرانِ نيازمند ببخش... ادامه مطلب : اين روزا اين خانوم كوچولوي شيطون هم مدام به وسايل داداش دست مي زنه و فرياد اعتراضشو بلند مي كنه ، خب چكار كنه دلش ميخواد مث داداشش مدرسه بره... خلاصه اينروزا تو خونه ما همش دعواس اونم از نوع فرشته گونه ش  اينم يه عكس تابستوني  بازدید : 39 مرتبه | موضوع : اولين هاي سپهر و هستي *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 161 تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 16:11

بالاخره باهمه اما و اگرها و نگرانيهايي كه بابت مقاومت در برابر رفتن و نرفتن به مدرسه وجود داشت پسر كوچولوي قشنگم به راحتي راهي مدرسه شد تا خيال مارو از اين جهت حسابي راحت كنه و باز هم من و بابا رو به اين نتيجه برسونه كه بچه هامون واقعا سازگار و صبورن كه جاي خوشحالي و شكرگزاري داره... شنبه 3 مهر 95 يه جشن خوشگل تو مدرسه برگزار شد تا از فرشته هاي معصوم پيش دبستاني يه استقبال حسابي كنن ... من و بابا هم دعوت بوديم و با هستي كوچولو 4تايي تو جشن شركت كرديم . سپهر من كمي از شلوغي ترسيده بود و لباس مامانو ول نمي كرد اما هستي كوچولو حسابي از ديدن جناب خان تو مدرسه به وجد اومده  و خوشحال بود... روز اول مدرسه (4مهر 95) مامان ديرتر سركار رفت تا آقا سپهرو تا مدرسه همراهي كنه ، البته با كلي نگراني كه نكنه توكلاس گريه زاري كنه و نمونه ، اما خدارو شكر آقا سپهر پشت ميزش نشست و مامان يه نفس راحت كشيييد ادامه مطلب : اين هم پايان روز اول و چهره خسته سپهر كوچولو به همراه هستي خانوم نازنازي كه اومده دنبال داداشي هستي كوچولو هم خيلي دوست داره مث داداشي به مدرسه بره و حالام كه يه هفته س كه پسر خوبم با اشت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : esepehrjoond بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 16:10

يك شنبه اي كه گذشت اولين جلسه تمرين كنسرت سپهر كوچولوي من بود تا بزودي خودشو براي اجرا آماده كنه و يكي از زيباترين و رويايي ترين روزهاي زندگي من و بابا رو رقم بزنه... صبح يك شنبه يه اتفاق هيجان انگيز ديگه هم براي سپهر كوچولوي قشنگم افتاد ؛بازديد سرزده مامان جون و باباجون  از كلاس و مدرسه ش .... سپهر من واقعا خوشحال و ذوق زده بود و مي دونم كه از بهترين روزهاي زندگيش مي شه... واما يه كم از دختر كوچولوي نازم بگم... هستي كوچولو از اول مهر كه داداشي به مدرسه رفت مدام مي گه كه ميخواد مهدكودك بره و خيلي دلش ميخواد زودتر بزرگ شه و مي پرسه مامان اگه من شيرمو بخورم زودتر بزرگ ميشم و ميرم مهد؟ منم مي گم آره ماماني و شير رو تندتند سرمي كشه ... تازگيها هم كه مي گه منم مث سپهر خانوم مي خوام ... بهش مي گه خانوم تو پرستارته، برات شعر ميخونه باهات نقاشي مي كشه بازي مي كنه مث خانوم سپهر... ديروز مي گفت مامان خانومم منو دعوا كرد  هستي كوچولو خيلي شيرين زبون و خوشمزه س... بطوري كه باچندتاجمله ميتونه هركسو عاشق كنه... وقتي دارم كارانجام ميدم دستامو نگاه مي كنه و اگه يه زخم پيداكنه نازش مي كنه و مي گه مامان *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...ادامه مطلب
ما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید

برچسب : این روزهای ما,دنیای این روزهای ما,حکایت این روزهای ما, نویسنده : esepehrjoond بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 16:10