يك شنبه اي كه گذشت اولين جلسه تمرين كنسرت سپهر كوچولوي من بود تا بزودي خودشو براي اجرا آماده كنه و يكي از زيباترين و رويايي ترين روزهاي زندگي من و بابا رو رقم بزنه...
صبح يك شنبه يه اتفاق هيجان انگيز ديگه هم براي سپهر كوچولوي قشنگم افتاد ؛بازديد سرزده مامان جون و باباجون از كلاس و مدرسه ش .... سپهر من واقعا خوشحال و ذوق زده بود و مي دونم كه از بهترين روزهاي زندگيش مي شه...
واما يه كم از دختر كوچولوي نازم بگم... هستي كوچولو از اول مهر كه داداشي به مدرسه رفت مدام مي گه كه ميخواد مهدكودك بره و خيلي دلش ميخواد زودتر بزرگ شه و مي پرسه مامان اگه من شيرمو بخورم زودتر بزرگ ميشم و ميرم مهد؟ منم مي گم آره ماماني و شير رو تندتند سرمي كشه ... تازگيها هم كه مي گه منم مث سپهر خانوم مي خوام ... بهش مي گه خانوم تو پرستارته، برات شعر ميخونه باهات نقاشي مي كشه بازي مي كنه مث خانوم سپهر... ديروز مي گفت مامان خانومم منو دعوا كرد
هستي كوچولو خيلي شيرين زبون و خوشمزه س... بطوري كه باچندتاجمله ميتونه هركسو عاشق كنه... وقتي دارم كارانجام ميدم دستامو نگاه مي كنه و اگه يه زخم پيداكنه نازش مي كنه و مي گه مامان *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا...
ادامه مطلبما را در سایت *سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا دنبال می کنید
برچسب : این روزهای ما,دنیای این روزهای ما,حکایت این روزهای ما, نویسنده : esepehrjoond بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 16:10